معنی مرام و مسلک

حل جدول

مرام و مسلک

قاموس


مرام

مسلک، هدف، مقصود


عقیده و مسلک

مرام


مسلک و آرمان

مرام

فرهنگ فارسی هوشیار

مرام

‎ کام کامه (مراد)، ارمان (اسم) مراد خواهش مقصود: مهام آنجا از بر وفق مرام انجام دهد. یا مرام سیاسی. مسلک سیاسی.


مسلک

روش، طریقت، طریقه، خط عبور، راه ‎ گذر گاه راه، روش ینگ (اسم) جای سلوک محل عبور راه: خندق و میدان به پیش او یکی است چاه و خندق پیش او خوش مسلکی است. (مثنوی)، روش طریقه: مسلک سیاسی جمع: مسالک.

لغت نامه دهخدا

مسلک

مسلک. [م َ ل َ](ع اِ) راه. ج، مسالک.(منتهی الارب)(اقرب الموارد). طریق. محل عبور. خط عبور.(ناظم الاطباء). خیاط.(منتهی الارب). اسم ظرف است از سلوک که به معنی رفتن باشد.(غیاث). || روش. طریقت. طریقه.(یادداشت مرحوم دهخدا):
هر نبی و هر ولی را مسلکی است
لیک تا حق می رود جمله یکی است.
مولوی.
ساخت طوماری به نام هر یکی
نقش هر طومار دیگر مسلکی.
مولوی.
- بامسلک، دارای راه و روش و خط مشی و طریقه ٔ مشخص.
- بی مسلک، فاقد سبک و روش و خط مشی.
- درویش مسلک، صوفی. دارای راه و روش درویشان.
|| وضع و ترتیب و انتظام.(ناظم الاطباء).

مسلک. [م ُ س َل ْ ل َ](ع ص) نزار و لاغر.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء). نحیف.(اقرب الموارد)(ناظم الاطباء).


مرام

مرام. [م َ] (ع اِ) (از «ر و م ») مراد. مطلب. (غیاث اللغات). منظور. مقصود. مطلوب. آرزو. (یادداشت مؤلف). خواهش. اراده. نیت. عزم. آهنگ. (ناظم الاطباء) ج، مرامات:
گر بپرسد عقل چون باشد مرام
گو چنانکه تو ندانی والسلام.
مولوی.
- بر وفق مرام، چنانکه مطلوب است. به دلخواه. موافق آرزو. به کام دل: مهام آنجا را بر وفق مرام انجام دهد. (مجمل التواریخ گلستانه، از فرهنگ فارسی معین).
خواست به میل دل و وفق مرام
روز خوش خویش رساند به شام.
ایرج میرزا.
- حسب المرام، بنا بر میل و خواهش. (ناظم الاطباء).
- مقضی المرام، کامروا. (یادداشت مؤلف). || مسلک سیاسی. (یادداشت مؤلف). خط مشی سیاسی. اصول و اهدافی که سبب تشکیل یک حزب یا جمعیت سیاسی است و مورد نظر افراد و اعضاء آن حزب و جمعیت و گروه. || جای جستن. (منتهی الارب). مطلب. (متن اللغه) (از اقرب الموارد). گویند: هو ثبت المقام بعیدالمرام. (اقرب الموارد). || (مص) خواستن و جستن. (منتهی الارب). جستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). طلب کردن چیزی را. (از متن اللغه). قصد. (غیاث اللغات از قاموس). قصد چیزی کردن. رامه روماً و مراماً؛ اراده. (از اقرب الموارد).


بی مرام

بی مرام. [م َ] (ص مرکب) (از: بی +مرام) بی مسلک. که مسلکی ندارد. رجوع به مرام شود.


بی مسلک

بی مسلک. [م َ ل َ] (ص مرکب) (از: بی + مسلک) بی مرام. بی راه. رجوع به مسلک شود.

فرهنگ عمید

هم مسلک

دو یا چند تن که دارای یک مرام و مسلک باشند،


مرام

مراد، مطلوب، مقصود، آرمان، هدف،
مسلک،

مترادف و متضاد زبان فارسی

مرام

آیین، ایدئولوژی، بینش، جهان‌بینی، عقیده، مسلک، خواست، خواهش، مراد، مقصود، شیوه رفتار، روش‌اخلاقی


مسلک

آیین، طریقه، کیش، روش، مذهب، مرام، مشرب، نحله، راه، طریق، نهج، مسیر

معادل ابجد

مرام و مسلک

437

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری